در حدیث است كه روزی علی عمرانی
آن شفیع همه خلق جهان رحمانی
ظاهرا بود به سن دو سه سال آن سرور
با پسرهای عرب بود سوی راه گذر
كوچه و شهر مدینه بشد آن زوج بتول
با پسرهای عرب بود ببازی مشغول
از قضا خضر بر آن كوچه عبورش افتاد
سوی طفلان عرب بهر كرم روی نهاد
زان میانه یكی از طفل عرب گشت بلند
قامتش سرو و برخ ماه دو گیسو چو كمند
گفت ای خضر سلامم بتو یا پیغمبر
هر كجا میروی امروز مرا با خود بر
خضر گفتا كه ایا كودك نیكو منظر
این خیالی كه تو را هست ز سر باز گذر
كی توانی كه تو با ما قدمی ساز كنی
گر شوی همچو یكی مرغ و تو پرواز كنی
ده دو گام نهم هر دو جهان را یكدم
نیست مانند من امروز كسی در عالم
بگذر از این سخنانی كه محالست بدان
عمرت امروز بشب گشت سه سالست بدان
این زمان بهر تماشای تو مستور شوم
دیده بر بند كه تا از نظر تو دور شوم
میشوم غایب از اینجا تو مرا پیدا كن
گربجویی تو مرا انچه كنی با ما كن
مظهر كل عجائب بشنید این سخنان
گفت البته قبول است مرا از دل وجان
دیده خویش ببندم تو برو از نظرم
زانكه از حال تو ای خظر همه با خبرم
دیده بنهاد بهم شاه و بشد خضر روان
سوی مشرق بشد آن لحظه بسی شكر كنان
گفت یارب تو همان كودك من یاری كن
هر كجا هست خدایا تو نگهداری كن
ناگهان از عقبش گفت كه آمین ای خضر
هست در شان تو هم سوره یاسین ای خضر
گر قبولت نبود بار دگر غائب شو
بر رخ خویش نقابی زن و بر حاجب شو
باز آن زنده دل از روی ادب شد به حجاب
بار دیگر سوی مغرب شدوبربست نقاب
شهر مغرب چو قدم زد پس از آن بیرون شد
بر سر راه ملاقات شه مردان شد
طفل گفتا كه ایا خضر ترا مینگرم
هست این لحظه دو ساعت كه تو را منتظرم
خضر چون كرد نظر طفل بگفتش كه سلام
بپرید از سر خضر عقل و هم از هوش تمام
چهره اش زرد و لبش خشك بشد دم بسته
پای آن ماند ز رفتار و بشد دلخسته
طفل گفتا كه ایا خضر تویی فخر قدم
نیست مانند تو امروز كسی در عالم
بگذر از این سخنانی كه همه چون وچراست
دم مزن خضر كه این دفعه دگرنوبت ماست
روی كن در عقب ای خضر نگه كن بر من
معجز از من بظهور آمد و تو كن احسن
خضر چون كرد نظر بر عقب و برگردید
اثری از قدو بالای همان طفل ندید
گفت امروز خدایا بكجا افتادم
روی خود سوی همان كوچه چرا بنهادم
این بگفت و سوی صحرا وبیابان گردید
كوه ودشت و چمن و بیشه شتابان گردید
نه صدایی نه ندایی بشنید از آن طفل
هم بدندان لب حسرت بگزید از آن طفل
بگذشت از همه جا و اثری دیده نشد
طی شد از غصه آن طفل پسندیده نشد
پای آن ماند ز رفتار بسی گردش كرد
باز آمد لب دریا بنسشت با رخ زرد
زد به الیاس صدایی كه برون شو از آب
خضرمحنت زده خویش برادر دریاب
چون كه الیاس شنید این سخن از خضر نبی
خویش از ته دریا بفكند بر عقبی
گفت ای خضر چرا مانده و حیرانی تو
هم كار خودت ای خضر پریشانی تو
خضر گفتا چه بگویم بتو من ورد زبان
چه بدیدم به جهان آنچه بگویم بعیان
شدم امروز بگردش كه جهان سیر كنم
نظری از روی حقیقت سوی این دیر كنم
برسیدم به یكی شهر من از راه دراز
وقت ظهری بدو رفتم سوی مسجد بنماز
چونكه فارغ شدم واز ذكر روان گردیدم
بسر كوچه یكی طفل عرب من دیدم
طفل چون كرد نظر گفت بمن خضر سلام
باز برده ز سرم عقل و هم از هوش تمام
داد الیاس جوابش كه ایا خضر نبی
هفت سال است كه آن طفل چنین كرده بما
روزی آمد ته دریا و بمن یاری كرد
چند روزی به من غمزده دلداری كرد
پس از آن غیب شد و بنده ندانم كه كجاست
یا بعرش است بفرش است همان سر خداست
اثری از قدو بالاش نمی یابم من
نظری از رخ زیباش نمی یابم من
الغرض همچو قضیه بمنم رخ داده
من ندانم بكجا رفته همان شهزاده
خضر نومید ز الیاس بشد آن سرور
زارو حیران وسراسیمه بشد بار دگر
بار الها تو از این غصه مرا باز رهان
بار دیگر من محزون بهمان طفل رسان
گفت در دل برم تا بخورم آب حیات
گاه باشد كه همان طفل بود در ظلمات
بر سر چشمه و هر غاری و هركوه وكمر
بیشه وغروه ودره بنمود آنچه نظر
نه صدایی نه ندایی بشنید از آن طفل
هم به دندان لب حسرت بگزیدش بر طفل
بسكه گرد آمده بود صورت او پنهان بود
هم به خود حال پریشانی خود حیران بود
كام آن خشك بد از تشنگی اندر ظلما ت
گفت در دل بروم تا بخورم آب حیات
باز آمد لب آن چشمه نشست آن از پا
سرو رخ تازه نمود و بشد از نو احیا
سر آن چشمه گلی چید كه تا بوش كند
كف خود زد به همان آب كه تا نوش كند
ناگهان از ته آن چشمه صدایی بشنید
بعد از او باز پس از لحظه ندائی بشنید
كه ایا خضر نبی جام بگیر از دستم
نوش كن ماء معین زانكه من از وی هستم
خضر چون كرد نظر صاحب آواز ندید
به خود آن لحظه كسی یاور و دمساز ندید
گفت ای صاحب آواز ایا نیك اختر
پس كجا جام كه من آب خورم ای سرور
ناگهان دید كه دستی بشد از آب برون
آن همان جام پر از آب گرفتی بعیان
جام بگرفت از آن دست از آن آب بخورد
پس دگرجام نداد او بهمراش ببرد
دگر اواز بر امد كه ایا خضر نبی
آب خوردی جام بردن بود بهر چه چی
خضر گفتا كه خدایا به من این هجر بسست
این صدا از ته این چشمه ندانم چه كسست
ای جوان رحم به حالم كه زپا افتادم
بهرت ای طفل ببین من به كجا افتادم
به خدایی كه تو را مرتبه ات داد زیاد
به كریمی كه ترا روز ازل نام نهاد
برسولی كه بود از همه عالم بهتر
به محمد كه بود نام خوشش پیغمبر
دهمت من قسم ای طفل بیا باور كن
تو بیا از ته این چشمه خودت ظاهر كن
چونكه دادش قسم آن لحظه برو ذات الیم
ناگهان گشت همان آب از ان چشمه دو نیم
نوری اول به ظهور آمد بعد از پس نور
روی آن طفل ازآن اب بیامد به ظهور
قدو بالاش همه خشك برون شد از آب
ناگهان گشت دل خضر بر آن طفل كباب
كه ایا طفل حزین من به فدای تو شوم
من بقربان همه دردو بلای تو شوم
صدقا طفل كه مرشد تویی اندر عالم
این زمان بهر خدا رحم نما بر حالم
تو بگو با من مسكین كه كجا رفته بدی
بكجا بودی اندر ته آن چشمه شدی
گفت ای خضر بهمراه تو بودم همه جا
سخنانت بشنیدم همگی جا بر جا
گفت ای خضر مگو طفل كه من طفل نیم
منم آخر بخدا بسته و از ذات ویم
منم آن كس كه دو عالم بطفیلم بر پاست
در سما شمس و قمر ذره ازنور ماست
كعبه از مولد من قبله حاجات آمد
نورم از نور خداوند بیك ذات آمد
آنكه بگرفت سر راه نبی من بودم
در سما دید چو شیر ازلی من بودم
من علیم كه علی نام خدا میباشد
بتو هر لحظه علی راهنما میباشد
من علیم كه سما تا بسمك چاكر ماست
درازل حضرت جبریل پیام آورماست
بوترابم كه ایا خضر ترامن پدرم
حیدرو صفدرم و در دو جهان حیه درم
اسدالله ام و باشم اسد رهبانی
هم غضنفر بودم نام تو هم میدانی
گركنی شرط ایا خضر تو با شیعه من
هركه بینی كه زده بر سر خود جقه ی من
آنكه از روی حقیقت تو نگهداری كن
از سر صدق تو با شیعه من یاری كن
مرقد شاه شهیدان ببغل من گیرم
كاندر ان گلشن فردوس برین من میرم
روز حشر كه بپا شد غضب جباری
یا علی یك نظری كم به غریب لاری
باز از لطف ببخشای تو قهاری را
بانی و ساعی و هم مستمع و قاری را
از امام صادق (علیه السلام) پرسیدند:
✅ یوم الحسره، کدام روز است که خدا می فرماید: بترسان ایشان را از روز حسرت
.
? حضرت جواب دادند: آن روز قیامت است که حتی نیکوکاران هم حسرت می خوردند که چرا بیشتر نیکی نکردند.
✅ پرسیدند: آیا کسی هست که در آن روز حسرت نداشته باشد؟
? حضرت فرمودند: آری، کسی که در این دنیا مدام بر رسول خدا صلوات فرستاده باشد.
? ( وسائل الشیعه/ج7 )
❤️اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم
این متن خیلی زیباست?
هفت نفرکه بهترین و ناب ترین لحظات خوش زندگی را به شماهدیه می کنند !
نفر اول:
آغوش مادریست که با تمام وجود ، بغلت کرد و شیرت داد
نفر دوم:
دستان پدریست که برای راه رفتنت ، با تو کودکی کرد
نفر سوم:
خواهر یا برادریست که برای ندیدن اشکهایت ، تمام اسباب بازیهایش را به تو داد
نفر چهارم:
معلمی بود که برای دانستنت با تمام بزرگیش هم سن تو شد تا یاد بگیری
نفر پنجم:
دوستی ست که روز ازدواجت در آغوشت کشید و چنان در آغوشش فشرد که انگار آخرین روز زندگیش را تجربه میکند
نفر ششم:
همسر توست که با تمام وجود درکنار تو معمار زندگی مشترک تان است
گویی دو شاخه از یک ریشه اید
نفر هفتم :
فرزند توست که خالق زیبایی های آینده است
آری شاید هر کدام از ما تمام هفت نفر را نداشته باشیم
اما
خوشبختی همین حوالیست …
مادرت را بنگر…
پدرت را ببین ..
خواهر یا برادرت را حس کن ..
به معلمت سر بزن…
دوستت را به یاد بیاور…
همسرت را در آغوش بگیر…
فرزندت را ببوس…
یک وقت دیر نشود برای خوشبخت شدنت…
خوشبختی را با همه قلبت حس کن ،همین نزدیکیست..
<< 1 ... 12 13 14 ...15 ...16 17 18 ...19 ...20 21 22 ... 205 >>