✍️جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست … ?عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟ گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد. ?بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه…
بیشتر »